آرنیکا نفس مامان وبابا |
|||
شنبه 17 / 5 / 1391برچسب:, :: 11:1 AM :: نويسنده : مامانی
سلام دخمل قشنگ مامانی,امروز میخوام یه چیزی برات تعریف کنم که تقریبا هر روز این کارو انجام میدی و مامانو کلافه میکنی.من هر روز زودتر از تو از خواب بیدار میشم تا به کارای خونه برسم واگه فرصت شد به وبلاگت برسم وقتی که کارم تموم میشه و میشینم پای لپ تاپ نمیدونم یهو از تو خواب چجوری متوجه میشی و بیدار میشی وتندی با چهار دست و پا از رو تخت میای پایین (آخه هنوز یاد نگرفتی راه بری نفسم)و هی میگی مامان مامان ,دردت به جونم امروز اینقد عجله کردی که از رو تخت افتادی پایین ولی اصلا گریه نکردی بعدم یه راست اومدی سراغ لپ تاپ و هر چی دکمه روش هست فشار دادی مجبورم دوباره تایپ کنم. همه ی اینا فدای یه تار موت عزیزم که وقتی میگی مامان انگار تموم دنیا رو بهم میدن .. خدا جونم هزاران بار شکرت میکنم و ازت میخوام خودت مواظب عزیزام باشی(آنی و بابای آنی دردش تو کله ی مامان خوشگل مامان این موس اگه زبون داشت تا حالا از دست تو دیگه فریاد میکشید اینقد سیمشو کشیدی و تو دهنت گذاشتی وبا اون 4 مروارید خوشگلت گازش گرفتی که دیگه کم کم باید یکی دیگه بخرم و این بشه جز اسباب بازی های تو. نظرات شما عزیزان: مامان جون فرشته
![]() ساعت13:23---17 مرداد 1391
عزیز دلم سلام تقریبا دو روز میشه که ندیدمت خوب شد مامانی این وبو برات درست کرد که بتونم لحظه لحظه شیرین کاری هاتو ببینم قربونت برم نازنینم بوسسسسسسسسسسسسسسس
پاسخ:خیلی ممنون مامان جون
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |