آرنیکا نفس مامان وبابا |
|||
سه شنبه 15 / 5 / 1391برچسب:, :: 1:21 AM :: نويسنده : مامانی
دخملم دوست داشتم بدونی که من و بابایی خیلی وقت بود که منتظر اومدن تو تو شکم من بودیم,اما انگار خواست خدا بود که تو توی سومین سالگرد ازدواجمون یعنی 1/9/89 بیای تو دل من بشینی و به نظر من خدا جون بهترین موقع تو رو گذاشت تو دل من عسلم.اون روز ازصبح زود با مامان جون فرشته و بابا جون رفتیم آزمایشگاه تا من آزمایش خون بدم,اگه بدونی مامان چقد نگران بود,وقتی که خانم تو آزمایشگاه گفت که بعد از ظهر بیاین برا جواب میخواستم همون جا گریه کنم,خلاصه بماند اینکه من تا بعد از ظهرصدبار مردم و زنده شدم تا رفتیم آزمایشگاه واسه جواب,نمیدونی وقتی فهمیدم جواب مثبته انگار دنیا رو بهم دادن زودی زنگ زدم به بابایی اونم از خوشحالی داشت بال در میوورد گفت خودم با مامان وجیهه و عمه جونات تماس میگیرم و بهشون میگم ...خلاصه به یه ساعت نکشید که موبایل مامان همین جور زنگ میخورد و همه بهش تبریک میگفتن فدات بشم. نظرات شما عزیزان:
سلام مامان.خاطره ت خیلی زیبا بود.خوش حال میشم به منم سر بزنید.راستی این قدر نازش نکنید حسودیمون میشه.شاداب وسلامت باشید.
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |